Saturday, February 5, 2011

تو مگر این چیز ها رو حالا باید به یاد بیاوری ؟؟؟


این روزها که ازخبر ها ی سیاست از همیشه بیشتر بیزارم هی صحنه های ۳۲ سال پیش  میاد جلوی چشمام... از توی قلبم -- از ته مغزم  از لابلای بغض و  دلسوختگی ها و افتخارات و... حالا هی بگو قاهره و هی بگو جنازه و هی بگوآزادی و هی بگو دانشجو...من میشنوم اعتصاب ... میشنوم  فرار و...یادم میادخوشحالی  شیرینی پخش  کردن تو خیابون  وقتی تیتر کیهان درشتترین کلمات رو نوشت و ۱۰۰ تومانی های سوراخ بدون تصویرتو دست مردم سر چهار راه ها میرقصد   و برف پاک کن ماشین ها  تو هوا که پرچم بهش وصل میکردیم که تکون بخوره وسرود ها:  برادر نو جوونه ...دیو چو بیرون رود فرشته در آید... سرود ای ایران سرای امید شجریان که هنوزم ضربان قالب رو میبره رو ۱۵۰
...وشعار ها : بختیار  نوکر بی اختیار و اگر امام فردا نیاد..... و به کوری چشم شاه --زمستون هم  بهاره... اونوخت یادم میاد باباجون مرغ  در میآورد از تو فریزر میگفت ببر بیمارستان فلان جا.. زخمی ها شام  درست درمون بخورن... میگفت از سر کارت برامون باند و چسب بیار توخیابون احتیاج میشه.  شبها که تیراندازی میشد و جوون های محل بیدار میموندند که کشیک بدن و از محل محافظت کنن بهم اجازه میداد براشون چای ببرم،  پیت حلبی رو براشون  پر چوب میکرد که آتیش روشن کنن سر کوچه که گرم بشن. .. دیگه اونها لات محل نبودن که ما با هاشون بی اعتنا  باشیم...جوانها غیور شدن ...  مهدی کریمی بینوا که هیچ وقت خیری نادیده بود از این دنیا و مادر بزرگ بدبختش به زور نونش رو تامین میکرد هم اسمش رفت رو کوچه ما و شد شهید...یک جای این تاریخ غمگین اسمش موندگار شد.
 
اون وقت  چشم به هم زدیم شد فروردین ۵۸ -- تمام کارت تبریک های عید نوشتن : بهار آزادی خجسته باد... اون وقت شد ایام رای گیری.. همه هم به یکی !!!!!! رای دادن .... بعدش شروع کردیم تقسیم شدن.. به ۲ حزب و  ۴ حزب و ۵ تفکر و ۱۰۰ شاخه و یک میلیون تبر که همدیگر رو از بیخ ببریم... که ماه  تیر ۶۰ بیاد و اوین رفتن و عادل و  رحیم و نسرین و مسعود و شونصد نفر دیگه رو ببرن عین یک گنجشک بگیرن و بالهاشون رو بکنن و ماما صورت بخراشه و گریه و شیون ---   یواشکی سر خاک بچه ها  بهشت زهرا رفتن و یکی یکی خواهر ها پژمرده بشن..برادرها دیوانه بشن.. پدر ها آب بشن... عاشق ها عزادار و مادر های زخمی و غمگین.. سرطان بشه این درد وغمشون و  بی صدا وداغدار  از دست برن...   
 
حالا هی بگو قاهره -- هی پلاکارد درست کن بنویس: الراحل  مبارک ... get  out ...اقلیم یا غبی...یسغط  مبارک  .... باز من دلم شور میزنه.. من دلم پیشاپیش غصه بازمانده ها رو میخوره که چشم به پنجره و نگاه به آسمون شکسته و پیر میشن ...  
 
 من فقط میتونم به این عکس نگاه کنم و دلم آب بشه که این کوچولو چقدر سردشه.. عین دل من ... عین امید های بر باد رفته و سر شاخه ها زیر یخ مونده  ... کاش میتونستم این رو بگیرم زیر ژاکتم  و گرمش کنم.. کاش میشد یخزده گی هامونو  گرم کنیم و جون بدیم ... چقدر سردم میشه این بچکو میبینم...  چرا من اینقدر یخ و ناامید هستم از این به هم ریختگی قاهره ؟

No comments:

Post a Comment