Saturday, March 19, 2011

برای سال جدید گوشت خریده‌ای؟


«‌شما شکم‌تان سیر است که این حرف‌ها رو می‌زنید. یک قدم بیایید جنوب شهر‌، حول و حوش قلعه مرغی، خانی آباد، مثل ما زیادند. گوشت که سهل است نان هم ندارند بخورند.» «من تا بحال ماهی نخورده‌ام. مادرم همیشه از سبزی پلو ماهی شب عید برایمان گفته اما هیچ وقت نشده که سبزی پلو بخوریم.»
«دیگه غر نزن. نداریم. نیست. می‌فهمی؟»
سرچشمه تهران، شلوغ است و مردم ماهی می‌خرند و به خانه می‌برند. ایستاده‌ام منتظر که جعفر ماهی فروش مورد اعتمادم ماهی سفیدی را که برایم کنار گذاشته بگیرم و بروم خانه. دخترک پا می‌کوبد و زن دستش را می‌کشد.«نداریم. پول نداریم ماهی بخرم.»
چشمانم روی صورت زن درجا می‌زند.او رنگ پریده و درمانده است. انگار سال‌هاست چیزی نخورده است. دست دخترش را می‌کشد و دختر بچه زار می‌زند
جلو می‌روم .خودم را خبرنگار معرفی می‌کنم. زن چادرش را می‌کشد توی صورتش و می‌گوید:«فرمایش؟»
«چند وقت است گوشت نخورده‌اید؟» این را بدون هیچ مقدمه و موخره‌ای می‌گویم. زن سعی می‌کند از جلویم رد شود. بعد ناگهان برمی‌گردد و می‌گوید:« شش ماه است. آخرین بارهم خانه زنی گوشت خوردم که خانه شان کار می‌کردم.
«حتی برای عید نوروز گوشت نخریده‌اید؟ خوراکی‌های عید چی؟»
«شما شکم‌تان سیر است که این حرف‌ها رو می‌زنید. یک قدم بیایید جنوب شهر، حول و حوش قلعه مرغی، خانی آباد، مثل ما زیادند. گوشت که سهل است نان هم ندارند بخورند.»
مرد ده تا ماهی سفید می‌گیرد. دست در جیبش می‌کند و پنج هزاری‌ها را می‌دهد به جعفر آقا. «حاجی سال خوبی داشته باشی. به حاج خانم هم سلام برسون. ان شالله همیشه با برکت باشه سفره‌ات.»
حاجی دستی به ته ریشش می‌زند و می‌گوید:«‌در پناه حق باشی»
از جعفرآقا می‌پرسم:«‌این حاجی کی بود؟» جعفرآقا می‌گه:«‌یکی از معاون شهرداری منطقه دوازده است.» نمی‌شناسیش؟ خیلی وضعشون توپه. با این سپاهی‌ها هم کار می‌کنه و کار و بار تجارتش بد نیست.
ماهی سفیدم را از جعفر آقا می‌گیرم. دو کیلو ماهی می‌شود سی هزار تومن. باورم نمی‌شود. برای من که از طبقه متوسط جامعه هستم این مبلغ زیاد است. چه برسد به زنی که دست دختر خود را می‌کشید و سرش داد می‌کشید
عذاب وجدان گرفته‌ام. سوار ماشین می‌شوم و به سمت محله قلعه مرغی می‌روم. حال و هوای  شمال تهران و تجریش در این کوچه خیابان‌ها نیست. بعضی جاها، تشت‌های قرمز ماهی قرمز‌ها و ماهی سیاه‌ها است. مردم مثل شمال شهر با سرعت از این سو به آن سو نمی‌روند. مجید تورش را در تشت قرمز می‌اندازد و یک ماهی سرخ برای پسری هفت هشت ساله می‌گیرد.«چند ساله‌ای پسر جان؟»
«هشت ساله.»
«سبزی پلو ماهی می‌خورید؟» این را که می‌پرسم انگار سوالی غریب پرسیده‌ام.
«من تا بحال ماهی نخورده‌ام. مادرم همیشه از سبزی پلو ماهی شب عید برایمان گفته اما هیچ وقت نشده که سبزی پلو بخوریم.»
می‌پرسم: «پدرت چه کاره است؟»
پدرم کارگر کارخانه است. امسال حقوقش سه ماهی است عقب افتاده. اوضاع خوبی نیست. مادرم هم  دست راستش دیگه کار نمی‌کند و در بستر افتاده‌است و من ‌بجایش عصرها بعد از مدرسه آدامس می‌فروشم.»
«عید برایت چه معنایی دارد؟»
«گاهی چند تا اسکناس قرمز پانصد تومانی عیدی. همین بقیه‌اش غر و اندوه و دعوای مادر و پدرم است. همش اینکه ما نداریم. که فقیریم و لباس نو برایمان نیست.»
«ماهی که سهل است ما مدت‌هاست گوشت آشغال هم نخوردیم‌. دلتان خوش است شما سر سال نویی ازاین سوال‌ها می‌پرسید. شکم بچه‌های غریبه سیر باشد شکم بچه‌های ایران چه ارزشی دارد.»
این را مردی می‌گوید که بساطش را چیده و در حال فروش تخم مرغ رنگ کرده است. «‌اینها را زنم رنگ کرده. می‌دانم که قیمیتی ندارد‌. اما خب یه پولی می‌شود برای شکم بچه‌هایم»
سال به زودی نو می‌شود. فقر اما روز به روز بیشترمی‌شود و تعداد بیکاران، زیادتر. در میان همهمه آجیل و شکلات و خوراکی و عیدی و سبزی پلو ماهی کودکان کار و خیابان، کارگرانی که ماه‌هاست حقوق نگرفته‌اند. خانواده‌های بی‌سرپرست و...اما هیچ تعریف مشخص و شادی از نوروز و عید ندارند. آنها در همان تعابیر ساده و همان غذاهای خالی از رنگ و طعم سال نو را آغاز خواهد کرد.

No comments:

Post a Comment