Wednesday, June 22, 2011

دو روز گذشته بود.گفته بودم، اعتصاب خشک باشد که زودتر قال قضیه کنده شود.




دو روز گذشته بود.گفته بودم، اعتصاب خشک باشد که زودتر قال قضیه کنده شود. دوباره زندان، بازجویی و چشم‌بند. مصاحبه، ندامت‌نامه! دوباره همان راهروها و همان سلول‌ها. دست خط خودم یادگاری مانده از تابستان. دوباره حبس. دوباره دیوار.
دو روز گذشته بود که توی حمام. افتادم روی زمین. شنیده بودم اعتصاب غذا،خشک که باشد، ۳ روزه آدم را می‌اندازد زمین. دو روز گذشته بود که من خوردم زمین و نگهبان کشان کشان زیر بغلم را گرفت و توی سلول زیر پتو، وقتی با لباس‌های خیس و سرمای زمستان لرز کرده بودم، خوابیدم. گفت برویم بهداری. گفتم نه.. دو روز گذشته بود که زمین خوردم از بی آب و غذایی. خوابم می‌آمد تمام روز. می‌لرزیدم زیر پتو. دست‌هایم را نگاه می‌کردم که انگار جان نداشت. می‌لرزید. توان نداشت پاهایم برای طی کردن طول سلول.فقط دو روز گذشته بود.فکر می‌کردم. می‌میرم اینجا. توی اعتصاب.حالا، ۵ روز است که مردانی در اوین لب بسته‌اند بر همه‌چیز. بی‌هیچ خواسته‌ای. تنها برای اعتراض. حالا ۵ روز گذشته است و جسم عبدالله یاری نکرده. باید برود بهداری.از فردا، یکی یکی به جمع بهداری روندگان اضافه می‌شود.یادم می‌افتد به آن صبح شومی که تلفن زنگ خورد و خبر مرگ اکبر محمدی، هوار شد روی سرم.روزی که تلفن زنگ خورد و خبر رفتن هدی صابر، روح عزادارم را تکان داد.یادم می‌افتد. به دست‌هایم که می‌لرزید. به بدنم که آب می‌خواست و غذا. به خودم که خواسته‌ای نداشتم جز آزادی یا زنده یا مرده. به آن روزها.۱۲ مرد، لب بر غذا بسته‌اند.می‌ترسم از هر چه صدای تلفن است.می‌ترسم زنگ بخورد و تمام مرا فروبریزد.

No comments:

Post a Comment