Tuesday, May 6, 2014

زندگي یک مادر پير خیابان نشین در اهواز..!!




در اين گوشه از شهر گرم اهواز، زني هست كه خانمانش را كنار ديوار چيده است.
گرم است. از آن روزهای به قول معروف، خرماپزان اهواز. از شر گرما به بساط زهرا خانم پناه می‌برم و می‌گویم: مهمون نمی‌خوای حاج خانوم
جوابش را خوب نمی‌شنوم، آخر صورتش را پوشانده است و فقط چشم‌های آبی‌اش نمایان مانده. زمزمه‌اش را به معنای دعوت می‌گیرم و کنارش می‌نشینم.
نگاهی به وسایلش می‌اندازم. پتو ، ظرف، کلمن، حشره‌کش و بشکه آب دور تا دورش پخش شده‌اند؛ حتی فلاسك قرمزش را هم دم دستش نگذاشته، تنها چیزی را که کنارش نگه می‌دارد رادیوی کوچک سیاه رنگش است.
می‌پرسم: روزها را با همین رادیو سر می‌کنی؟
کوتاه جواب می‌دهد: آره دیگه...
از آن زن‌های مسنی نیست که دنبال دو گوش شنوا هستند تا داستان زندگیشان را از سیر تا پیاز روی دایره بریزند. آرام است و کم‌گو.
گزارشی از خبرگزاری حکومتی ایسنا :می‌روم سر اصل مطلب، این که بازی روزگار چه کرده است که پیاده‌رو خانه‌اش شده است و سقفش آسمان.
این یکی را مفصل‌تر جواب می‌دهد.
زهرا خانم پنجاه و خرده اي ساله که خرده اش را یا یادش نمی‌آید ، چهار ماه است که زندگیش را روی یک پتو پهن کرده است و نام بی‌خانمان را یدک می‌کشد.
همسرش را دوازده سال پیش از دست داده است، او مانده و پسر بیست وشش ساله‌اش. تا چهار ماه پیش در کوت‌عبدالله خانه‌ای داشت اما صاحبخانه اجاره را بالا می‌برد و او که توانایی پرداخت ندارد، مجبور به تخلیه خانه می‌شود.
حالا روزها پسرش که تنها هفت کلاس سواد دارد، کارتن می‌فروشد و او تکیه داده بر دیوار رادیو گوش می‌کند.
روزهای سختی را گذارنده است. گرما، سرما، پشه و جانور، چاقوکش‌های نیمه شب‌ها...
تعریف می‌کند: گرما را می‌شود تحمل کرد، باران که می‌بارد سخت است. باران قبل از عید را یادت هست؟ که مثل سیل می‌بارید؟ شب‌ها روی پتوهای خیس می‌خوابیدیم.
از فامیل‌هایش می‌پرسم. زبانش به نفرین روزگار می‌چرخد و می‌گوید: همه وضعم را می‌دانند اما کمکی نمی‌کنند.
می‌پرسم: پس از ترس چه کسی صورتت را از عکاس پوشانده‌ای؟
ابتدا سکوت می‌کند و بعد زیر لب جواب می‌دهد: هنوز آبرویم را دوست دارم.
بیشتر از این که از وضع زندگیش ناراحت باشد، دلش از آدم‌ها گرفته است. به دیواری که بر آن تکیه داده اشاره می‌کند و می‌گوید:‌ این تالار هر شب کلی از غذاهایش را دور می‌ریزد ، نمی‌دانم چه می‌شود اگر همین غذا را به ما بدهند.
رادیویش را نشانم می‌دهد، باتری‌هایش خراب شده‌اند .تعریف می‌کند: چند روز پیش به یک جوان پول دادم برایم باتری بخرد، رفت و دیگر پیدایش نشد... از وسایلم هم زیاد دزدی می‌کنند، تا به حال چند تا گاز پیک‌نیک دزدیده‌اند.
ادامه می‌دهد: شهرداری چند وقت یک بار تهدید می‌کند که باید از اینجا بروم اما جایی برای رفتن ندارم. کرایه‌ها گران است و فامیل...
همین‌طور که حرف می‌زنیم پسر جوانی نزدیکمان می‌شود. خودش را دانشجوی پزشکی معرفی می‌کند و از زهرا خانم می‌پرسد بیماری خاصی دارد یا نه؟
زهرا خانم از دیسک کمرش مینالد و دارو میخواهد.
پسر شماره‌اش را روی تکه کاغذی می‌نویسد و از زهرا خانم می‌خواهد برای معاینه به بیمارستان برود.
زهرا خانم کمی دودل است. خم می‌شود و در گوشم می‌گوید: واقعا دکتر است ؟ نکند بخواهد مسمومم کند!
در چشمان آبی رنگش که خبر از زیبایی دوران جوانیش می‌دهد خیره می‌شوم و فکر می‌کنم، زهرا خانم، آدم‌ها با تو چه کرده‌اند که این گونه سخت اعتماد می‌کنی؟ روزگار چگونه تو را بازی داده است که گل‌های کاغذی سقفت شده‌اند و گوشه خیابان مشرف 

به دست‌شویی عمومی، منزلت؟

No comments:

Post a Comment