Wednesday, August 5, 2009

خون، بغض، فریاد


این یادداشت یکی از خوانندگان گمنام است که در آن تجربه شخصی خود را از روز تحلیف یک کودتاچی به رشته تحریر درآورده است:



روز تحلیف رئیس کودتاست. امروز نوبت به میدان بهارستان رسیده تا میزبان خون و بغض و فریاد باشد.
چون همیشه زنان بیش از مردان حضور یافتهاند. این حضور پرشور زنان و دختران از طرف استقبال کنندگانشان بیجواب نمانده. امروز خواهران پلیس نیز حضور یافتهاند تا در پذیرایی گرم از هم وطنانشان اجری برده باشند. پلههای ایستگاه مترو را یکی یکی بالا میآیم، بغض مسافران تبدیل به فریاد شده، یا حسین، میرحسین.

پایان راه پلهها به تونل انسانی نیروهای امنیتی اتصال یافته، لبخند تلخ بر لبانمان مینشیند، یاد دوران کودکی و تونل وحشت میافتم.ناگاه فریاد جایش را به سکوت میدهد. اما امید در پس تلخخند حاضران دیده میشود.

وقتی که نگاه ناخواسته عابران به چشم بسیجیها، زدن ماسک بر صورت، تنها بودن یک جوان و ... هر یک دلیلی باشد برای دستگیر شدن، ترس به سراغمان میآید.

برای آنکه به خود روحیه دهم به سمت یکی از بسیجیها میروم و میگویم، چه خبر شده؟ میتوان به سمت بهارستان رفت؟

میگوید خبری نیست!، میشود رفت.
میروم، جمعیت نیز ...

نگاه میکنم، تعدادشان از تعداد عابران بیشتر است .. هر از گاهی دستی از پشت، دست یک رهگذر را میگیرد و میبرد... بهت حاصل این استقبال ناخواسته است. گاهی زنان مانع بردن جوانان میشوند.

انگار همه مادران، مادران صلح شدهاند.
یک دختر محجبه را کشان کشان، در حالی که بر سر و صورتش میزنند، با خود میبرند.
تا به حال اینچنین نسبت به یک محجبه احساس ترحم نداشتهام. به یاد حرف دوستی میافتم که چند روز پیش با دیدن اعترافات ابطحی در وبلاگش نوشته بود: امروز برای اولین بار توانستم یک آخوند را دوست داشته باشم.

یکی از آن خواهران پلیس یک جوان را با خود میبرد، مردم معترض میشوند. شرافت و انسانیتش را به حراج میگذارد و میگوید: منافق گرفتهام...

دیگر کسی شعار نمیدهد، مردم به یکدیگر لبخند تحویل میدهند، گویی لبخند، رمز نشان دادن "معترض بودن" شده. چرا که تنها بر چهره آنانی مینشیند که شجاعتشان را با حضور در قربانگاه جانیان نشان میدهند.

No comments:

Post a Comment